آیساآیسا، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

آیسا دختری از ماه

شروع 2 موفقیت

فرشته کوچولو مامان دیگه داره بزرگ میشه. هوراااااااااااااااااااا        عشق مامان الان یک هفته دیگه در طول روز شیر نمی خوره می خواستم یکباره از شیر بگیرمت  ولی با خوندن  (وبلاگ مامان روانشناس) نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم که تدریجی از شیر  بگیرمت و دیگه شما در طول روز  شیر نمی خوری و فقط شب موقع خوابیدن میای  سراغم.   دومین هورااااااااااااااااااااااااااااااا   دختر نازم الان 2 سال و 2 ماه و 5 روزشه و به مدت 3 روزه میاد و به مامان میگه: مامان جیش دارم  اصلا"باورم نمیشه به این راحتی این موضوع حل بشه خدا رو شکر امیدوارم که ادامه&nbs...
23 تير 1392

مزرعه بابا منوچهر

دخمل نازنینم آیسا جونی، عاشق مزرعه بابا منوچهره و ما هر وقت اونجا میریم آیسای من عشق میکنه میپره بغل بابا منوچهر و میگه:منوچهر قوقولی، هاپو                                                                                        آخه عشقم همه رو به اسم صدا میکنه. بابایی هم اونو بغل میکنه و با خودش میبره پیش قوقولی و هاپو. این بار  که رفتیم شرکت، مامان ستاره و عمه فاطمه و خانواده عمو رضا ب...
21 تير 1392

مروارید های آیسا

  مبارک مبارک اومدن مرواریدهای سفیدت     بالاخره دندون های سفیدت افتخار دادن اومدن بیرون. دخملی نازم دندونای نیشت در نیومده بود  که اونا هم در اومدن مبارک باشه عزیزم.  آیسا جونم بر خلاف بیشتر بچه ها اول دندونای تختش در اومد بعد دندون نیش که همگی هم با  هم در اومدن. هووووووراااااااااااااااااااااااااا        ...
10 تير 1392

حسادت آیسا جوونی

سلام دخملی مامان  عزیز دلم تا 9 روز دیگه 2 سال و 2 ماهت کامل میشه قوربونت بشم عشقم اینقدر روزها و ماها زود می گذره که متوجه زمان نمی شیم و دخملی مامان روز به روز بزرگ تر میشه و شیطون تر . دیشب برای اولین بار حس جسادت رو توی تو دیدم ،تا قبل از دیشب فکر نمی کردم به کسی حسادت کنی. دیشب مهمانی مامان مهناز خیلی ناراحت بودی با عصبانیت حرف می زدی البته بهتر بگم داد می زدی دوست نداشتی کسی به غیر از شما به بچه ای دیگه توجه کنه بخصوص عمو هوشنگ .دیشب سه تا نی نی خوشمل و کوچولو اونجابودن و حسادت شما گل کرده بود(آمیتیس و آرتمیس دوقلوهای زیبا عمو داریوش)و آترینا دختر مشمل عمو آرش     اینم انگشت...
9 تير 1392

خاطرات و روزمره های آیسا

سلام دخمل گلم امشب دلم خواست کمی از شیط ونیات بنویسم عزیزم.امروز صبح گذاشتمت پیش مامان مهناز و با خاله نیلو رفتم بیرون وقتی که برگشتم............ بقیه در ادامه مطلب دیدم دخملی مامان مهنازو مجبور کرده بیاد توی حیاط و شلنگ آبو گرفته به خودش و طبق معمول سنگ بازی کرده و با انداختن توپ داخل آب، مامان مهناز هم خیس شده.وای چه صحنه ای .... بعد از ظهر هم پوست باقالی رو ریخت توی ساندویج میکر درشو  بست و گفت: با اون زبون شیرینش غذا حاضره. راستی شب قبل با خاله نیلو رفتیم ساندویچ خریدیم آخه بابا علی رفته شیراز و نبود و مامان مهناز هم رفته بود عروسی ما هم  رفتیم ساندویچ خریدیم وای دخمل مامان دیدنی ...
4 تير 1392

از شیر گرفتن آىٍسا

سلام دخمل گلم مامانی مدتهاست میخواد دخمل نازش از شیر بگیره ولی تا الان موفق   نشده از  هر روشی هم که دوستان پیشنهاد دادن استفاده کردم ولی جواب نداده(داروی تلخ،قرمز کردن)     در آخر تصمیمگرفتم تدریجی از شیر بگیرمت ٣ روز با موفقیت بود که متاسفانه  مریضی شدیدی گرفتی و مامان مجبور شد بیشتر از قبل بهت شیر بده .   ایشالا هر چی زودتر آیسا مامان خوب بشه.   ...
6 خرداد 1392

سلام عشقم تولد 2 سالگیت مبارک

سلام عشق مامان با تولد ٢ سالگیت دوباره برگشتیم .   تولد تولد تولدت مبارک  عزیز دل مامان ٢ ساله شد . تولدت مبارک ماهروی مامان. تولدت مبارک با صد ها هزار بوسه نیما یوشیج در جشن یکسالگی فرزندش نوشت: عزیزم؛ یک بهار ، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی.از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی . دختر نازم امسال جشن تولدت رو خودت شلوغ کردی با اونکه خسته بودی ولی تا دیر وقت رقصیدی وا شادی  کردی و تا تونستی پفک خوردی. مهمونای عزیزی که ما رو خوشحال کردن و به جشنت اومدن: مامان مهناز و بابا منوچهر،خاله نیلو،گلیسا جون،یاسمن و بهار جون،سهند جون،کیانا جون،خاله راحله و عمو محمد رضا،خاله الهام و عمو حمید ...
24 ارديبهشت 1392

خاطرات آیسا در بابل

سلام آیسا جونم مدتی نتونستم برات مطلب بنویسم در گیر اسباب کشی بودم مامانی عزیزم ما تصمیم گرفتیم برای زندگی بهتر و آینده بهتر که در پیش روی شماست از بابل به اراک نقل مکان کنیم و بابل رو با تمام خاطراتش ترک کنیم. تمام خاطرات خوبش....... شروع زنگی بابا علی و مامان آزی به دنیا اومدن شما تمام دوستان خوبی که داشتیم امیدوارم به امید خدا زندگی بهتری در پیش رو داشته باشیم آیسای عزیزم 14 ماه زندگی زیباتو در بابل بودی در این مدت دوستای زیادی پیدا کردی مامانی خاطرات قشنگتو برات مینویسه که بدونی چه جیگری هستی عزیزم همه عاشق اخلاقت هستن خودتو تو دل همه جا کردی هر وقت از در می رفتی بیرون همه رو با زبون خودت صدا می کردی یکدفعه تمام بچه ها دورت جمع می شد...
8 مرداد 1391

آیسا در سفر

آیسا جونم بعد از اومدن مامان مهناز و خاله نیلو جونی و حسین جون ما رفتیم بندر این دومین سفر شما به بندر عباس بود البته این بار بابا علی نتونست بیاد جاش خالی بود .به شما خیلی خوش گذشت چون شما عاشق شلوغی و جشنی و ما در بندر جشن نامزدی منا جون و مزدک جونو داشتیم ایشالا خوشبخت بشن.بعد از برگشت از بندر بابا علی اومد فرودگاه دنبالمونو همگی رفتیم اراک 4 روز موندیم اراک مامان و بابا دنبال خونه بودن قراره ا ماهه دیگه اسباب کشی کنیم به اراک.الانم بابلیم داریم اساس جمع میکنیم به اتفاق شما اینم عکس آیسا با خاله نیلو  آیسا در حال کمک کردن ا در حال کمک کردن ...
22 تير 1391