یک روز پر از شیطنت
سلم عشقم، نفسم
دلم نیومد از این روز پر از اتفاق همینجوری بگذرم.تصمیم گرفتم بنویسم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی چه شیطونی بودی وروجک مامانی.
امروز دخملی مامان با خوشحالی تمام از خواب بیدار شد و به عشق خاله الهام به مهد رفت ظهر من به اتفاق خاله نیلو به دنبالت اومدیم .طبق معمول ظهر نخوابیدی و تو اتاقت مشغول بازی بودی مامانی هم خسته و بی خبر از اتفاقهای توی اتاق به خواب رفته بودم که صدای پاره شدن کاغذ از خواب بیدارم کرد یواش به جلوی در اتاقت اومدم دیدم دخملی نشسته تو سبد اسباب بازیهاش و عروسکهاشو چیده جلوش و کتاب مامانو که یواشکی از کتابخونه برداشتی داری پاره میکنی و بین عروسکات تقسیم میکنی و میگفتی این مال تو دوباره پاره میکردیو میگفتی این مال تو.........
وقتی وارد اتاقت شدم دیدم به به قابلمت رو گاز و پر از تخم بلدر چین شکسته و به مامان گفتی دارم غذا درست میکنم من هم فقط نگات کردم چون میدونستم کاری از دست من بر نمی یاد قبلا" باهات صحبت کرده بودم و نتیجه نداده ......
اون طرف اتاق dvd افتاده بود رو زمین و تمام کابلاش در اومده بود و بهم گفتی cd برام بذار که من دیگه عصبانی شدم و سرت داد زدم و شما هم با خونسردی dvd روگذاشتی سر جاش وتمام کابلها رو وصل کردی اونهم با مهارت تمام و از من معذرت خواهی کردی.......
چند ساعت بعد قرار شد با بابا علی بری پارک اومدم موهاتو شونه کنم دیدم موهات کنده شد همینجوری مو بود که از سرت میریخت نگاه کردم کف اتاقت دیدم کلی مو ریخته وکلی مو هم تو سطلت بود گفتی موهامو خوشگل کردم با قیچی کاغذی که مامان بهت داده بود و من هم تنها کاری که کردم نشستم زمین و دستمو گذاشتم رو سرم............